به نام خدا
هر کس داند که حقیقت چیست داند که عشق کدام است و عاشق کیست.
در این ره مرد باید بود و با دل پر درد باید بود.
هر که را رنج بیشتر تمتع او بیشتر.
عاشق باید بی باک باشد هر چند او را بیم هلاک باشد.
عشق نه نام دارد نه ننگ
نه صلح دارد نه جنگ
عشق علتی است بر دوام حیات
عشق دردریست که او را دوا نیست
و کار عاشق هرگز بمدعا نیست
مدعای عشق بی بلا نبود و چون بلائی رسد او را دوا نبود
عاشق هم آتش است و هم آب
و هم ظلمت است و هم آفتاب
بی صبری در عشق عذاب جاودانی است
و بی اخلاصی در طلاعت وبال زندگانیست
عشق مایه آسودگیست
هر چند پایه تن فرسودگی است
هر که عاشق نیست ستور است
روز را چکند آن که شب کور است
دل عاشق همیشه بیدار است
و دیده او گهربار است
محبت او با محنت پیوسته قرین است
عاشق را صد بلا در پیش و هزار در کمین است
در این راه گریه یعقوب باید یا ناله مجنون
یا دل پر درد باید یا دامن پر خون
اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند
پس هر کس که عزیمت عاشقی دارد گو دل از جان بردار
و هر که قصد حرم دارد گو در بادیه پا بگذار
که عاشق کشی نوازش این درگاه است
و لا ابالی صفت این پادشاه است
عاشقی را دلی بی غش و جانی صبور و جفاکش و سینه از شوق پر آتش
در این میدان هر کس اسب نتواند تاخت و بر این بساط نرد نتواند باخت
دل عاشق خانه شیر است
کسی در آید در او که از جان سیر است
از ماجرای درد عشق حکایت خطاست
و ازمحنت محبت اظهار شکایت نارواست
بر هر که پرتوئی از عشق تافت سعادت دنیا و آخرت دریافت
مقصود دل و مراد جانی عشق است
آن عشق بود کز او بقا یافت خضر
یعنی که حیات جاودانی عشق است
محبت او با محنت پیوسته قرین است
عاشق را صد بلا در پیش و هزار در کمین است
در این راه گریه یعقوب باید یا ناله مجنون
یا دل پر درد باید یا دامن پر خون
اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند
پس هر کس که عزیمت عاشقی دارد گو دل از جان بردار
و هر که قصد حرم دارد گو در بادیه پا بگذار
که عاشق کشی نوازش این درگاه است
و لا ابالی صفت این پادشاه است
عاشقی را دلی بی غش و جانی صبور و جفاکش و سینه از شوق پر آتش
در این میدان هر کس اسب نتواند تاخت و بر این بساط نرد نتواند باخت
دل عاشق خانه شیر است
کسی در آید در او که از جان سیر است
از ماجرای درد عشق حکایت خطاست
و ازمحنت محبت اظهار شکایت نارواست
بر هر که پرتوئی از عشق تافت سعادت دنیا و آخرت دریافت
مقصود دل و مراد جانی عشق است
آن عشق بود کز او بقا یافت خضر
یعنی که حیات جاودانی عشق است
الهی، زهی خداوند پاک که بنده گناه کند و تو شرم،کرم بود.
الهی، تو دوست می داری که من تو را دوست دارم با آن که بی نیازی از من . پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری با این همه احتیاج که به تو دارم.
الهی، من غریبم و ذکر تو غریب. و من با ذکر تو الف گرفته ام زیرا که غریب با غریب الف گیرد.
الهی، شیرین ترین عطاها در دل من رجای تو خداوند است و خوش ترین سخن ها بر زبان این گنهکار ،ثنای توست و دوست ترین وقت ها بر این بنده ی مسکین گنهکار ، لقای توست.
الهی ، مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم. اکنون کار با فضل تو افتاد.
الهی، اگر فردا گویند چه آوردی ؟ گویم : خداوندا ، از زندان، موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت توان آورد. مرا بشوی و خلعت فرست و مپرس!
تذکرة الاولیای عطار